سی دی راز ایرانی منتشر شد

[بابایی]

حکایت اول:
میگویند سلیمان نبی روزی با خدا شکوه نمود که اگر اذن دهد این شیطان لعیم را در بند کشد تا خلق نفسی تازه کنند و به خدا بازگردند.
ندا آمد این کار عبث است و تو حکمت ما را نمیدانی
خلاصه اینکه با اصرار سلیمان نبی اذن داده شد و سلیمان شیطان را در بند کشید
سلیمان نبی با آن ملک عظیم از راه پینه دوزی امرار معاش میکرد و هر روز تعداد پاپوش میدوخت و به غلامش میداد تا به بازار رود و بفروشد
پس از بند کردن شیطان هر روز غلام با پاپوش هایش به بازار میرفت و بدون اینکه حتی یکی را بفروشد باز میگشت
سلیمان علت را جویا شد.
غلام گفت چند روزی است کسی در بازار نیست همه به قبرستان رفته اند و در آنجا زجه میزنند و از خدا استغفار میکنند.
.
حکایت دوم
روزی سلیمان نبی با افرادش در بیابان میگذشت جمعیت مورچگان در مسیر راه ایشان بودند... شاه مورچگان فریاد زد سریع به کناری بروید که خدای نکرده سلیمان و افرادش ناآگاهانه شما را له نکنند.
سلیمان این وضعیت را درک کرد و به خدا گفت حکمت خلق مورچگان چیست... ندا آمد نمیدانی که او هم همین سوال را برسید که حکمت خلق سلیمان چیست؟
.
.
جالب بود نه؟
من نظر شخصی ام را می گویم... به تعادل نیروها در طبیعت دقت کنید... لازم است دکتر حلتی در این جامعه حضور داشته باشد. . .