سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران
حـکـایـت زنـدگـی از نـگـاه اسـکـنـدر - نسخه قابل چاپ

+- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir)
+-- انجمن: روانشناسی (/forumdisplay.php?fid=106)
+--- انجمن: روانشناسی شخصی (/forumdisplay.php?fid=37)
+---- انجمن: دیگر مطالب آموزنده روانشناسی فردی (/forumdisplay.php?fid=72)
+---- موضوع: حـکـایـت زنـدگـی از نـگـاه اسـکـنـدر (/showthread.php?tid=8342)



حـکـایـت زنـدگـی از نـگـاه اسـکـنـدر - Aseman - 05-14-2013 08:39 PM

مورخان می نویسند: «اسکندر» روزی به یکی از شهرهای ایران حمله می کند، با کمال تعجب مشاهده می کند که دروازه آن شهر باز می باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود، مردم زندگی عادی خود را ادامه می دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که صدای سمّ اسبان لشکر او به گوش می رسید عده ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می شدند و بقیه به خانه ها و دکان ها پناه می بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می گذارد و می گوید: «من اسکندر هستم!»
مرد با خونسردی جواب می دهد: «من هم خشایار هستم!»
اسکندر با خشم فریاد می زند: «من اسکندر مقدونی هستم؛ کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی ترسی؟»
مرد جواب می دهد: «من فقط از یکی می ترسم و او خداوند است.»
اسکندر به ناچار از مرد می پرسد: «پادشاه شما کیست؟»
مرد می گوید: «ما پادشاه نداریم»
اسکندر با خشم می پرسد: «رهبرتان، بزرگتان؟»
مرد می گوید: «ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می کند.»
اسکندر با گروهی از سران لشکر به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می کنند. در میانه راه با حیرت به چاله هایی می نگرد که مانند یک قبر جلوی هر خانه کنده شده بود.
لحظاتی بعد به قبرستان می رسد، اسکندر با تعجب نگاه می کند و می بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده...
ادامه داستان را در پست بعدی می گذارم[/b]