سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران
بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - نسخه قابل چاپ

+- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir)
+-- انجمن: بخش اعضای سایت (/forumdisplay.php?fid=105)
+--- انجمن: من اگر میلیاردر بشوم...! (/forumdisplay.php?fid=79)
+--- موضوع: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم (/showthread.php?tid=577)

صفحه ها: 1 2 3 4 5


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - marlonberando - 12-07-2011 11:05 AM

با سلام خدمت شما دوست عزیز . از اینکه مشتاقانه به احساسات من پاسخ دادید از شما سپاسگزارم . اما با عرض شرمندگی با توجه به اینکه نام کتاب های من خاص می باشد نمی توانم نام آنها را بگویم . همینقدر بگویم که این کتاب ها بسیار پر طرفدار بوده و فروش بالایی خواهد کردBig Grin


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - 3ObHaN - 12-07-2011 12:47 PM

امروز حالم رو اين زندگي كوفتي گرفت !
احساساتم امروز به زندگي بده !


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - کامیار کاظمی - 12-07-2011 12:55 PM

(12-07-2011 12:47 PM)3ObHaN نوشته شده توسط:  امروز حالم رو اين زندگي كوفتي گرفت !
احساساتم امروز به زندگي بده !

سبحان جان کاری از دست ما برمی آید حتما بگویید.
همیشه شما را پر انرژی ببینیم.


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - 3ObHaN - 12-07-2011 03:08 PM

(12-07-2011 12:55 PM)کامیار کاظمی نوشته شده توسط:  
(12-07-2011 12:47 PM)3ObHaN نوشته شده توسط:  امروز حالم رو اين زندگي كوفتي گرفت !
احساساتم امروز به زندگي بده !

سبحان جان کاری از دست ما برمی آید حتما بگویید.
همیشه شما را پر انرژی ببینیم.

ممنون كاميار جان ! ما هميشه وقتي اينجاييم يعني پرانرژي پرانرژي هستيم ! مشكل ثبت شركت دارم كه تا 3 سال ديگه هيچ جور حل نميشه Big Grin بازم خيلي ممنون


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - 3ObHaN - 12-07-2011 04:47 PM

دختر فداکار

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - مهتاب - 12-07-2011 05:18 PM

سبحان جان این داستان واقعا من رو تحت تاثیر قرار داد.(پیش خودمون بمونه یکم اشک تو چشمام جمع شده)


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - کامیار کاظمی - 12-07-2011 05:49 PM

سبحان جان، چی بگم...
اشک مارا هم درآوردی...


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - 3ObHaN - 12-07-2011 06:28 PM

اشك خودمم در اومد ولي واقعا حيف بود كه معناي عشق رو از يه دختر بچه ياد نگيريم !


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - بهنام ذوالفقارزاده - 12-07-2011 06:33 PM

(12-03-2011 05:58 AM)3ObHaN نوشته شده توسط:  عجب تاپيك مفيدي !‌اين تاپيك مال مرداد ماهه و من تا الان نديدمش Sad

من تجسم كليم اينه :
19 سالمه ، دانشجوي سال اول حقوق بين الملل در دانشگاه موناش مالزي هستم ، يه كت چرم 9 ميليوني و يه ساعت 50 ميليون و شلوار 1 ميليون تومني با يه عينك 20 ميليون تومني ! ( همه ي اين ها رو ديدم انتخاب كردم برندشون و با مدلشون رو نوشتم Big Grin ) بعد كلاس طرف هاي ساعت 2-3 بعدظهر ميرم پاركينگ دانشگاه و به ارومي درب بنز 280s مدل 1995 مشكيم رو باز ميكنم و كيفم رو عقب ميزارم ( اين ماشين با اينكه قديميه ولي هيبت مافيايي جالبي داره ) دنده رو رو d ميزارم رو ميرم به سمت دفتر شركتم ، شركتي كه يه سري مجموعه رستوران و فروشگاه رو پوشش ميده ،‌ يه شركت وارد صادرات و يك شركت بسيار بزرگ ترميم و نوسازي بافت هاي فرسوده !‌ شركتمم به اين شكله كه وقتي وارد ميشي 100 تا كارمند و حسابدار دارن كار ميكنند تو دفتر هايي 12 متري كه با ديوار پيش ساخته از هم جدا شدن ! و دفتر مدير عامل كه من باشم با يه سري پله ميرسه به يه دفتر شيشه اي كه يك ويو به سمت كارمندان و ويو ديگه به سمت برج هاي دوقلو داره ! بعد كه به كار هاي شركت رسيدم ، سوار ماشين ميشم و به بهترين رستوارنم ميرم و غذا رو اونجا ميخورم و به خونه برميگردم ، يه خونه ي ويلايي با يه حوض در وسطش و ستون هاي بزرگ و سقف 7 متري !‌ درب باز ميشه و با سرعت 10-12 كيلومتر هيبت خونم رو برانداز ميكنم و بعد ماشينم رو داخل پاركينگم بين لامبورگيني اونتادور و بنتلي ازور t پارك ميكنم و به ارومي پياده ميشم و در حالي كه رو موتور بي ام و دست ميكشم به داخل كاخم ميرم . حموم ، ورزش ، استخر ، ميان وعده و بعد سوار موتور بي ام و ميشم و به يكي از رستوران هام يا فروشگاه هام سر ميزنم و لباسم رو عوض ميكنم و تا نيمه شب اشپزي ميكنم يا فروشندگي ، البته اگه اون شب قرار نداشته باشم يا كنسرتي نباشه !

اين تجسم خلاق من بود البته يه قسمت كوچيكيش ، كامل بخوام بگم داستان ميشه Big Grin


بابا ایول سبحان
آفرین به تجسمت
آفرین واقعا
انشالله همینطور است


RE: بیایید احساساتمان را نسبت به زندگی بگوییم - toranj63 - 12-07-2011 10:43 PM

چه جالب تا حالا اين تاپيكو نديده بودم!
سال 97 خورشيدي
برنامه ي روزانه من:
7:9 صبح دپارتمان آناتومي و تشريح دانشكده پزشكي دانشگاه علوم پزشكي مشهد تشريح دارم(تازه استاد تشريح شدم) .
10 صبح عمل پيوند قلب دارم بيمارستان رضوي مشهد
ساعت 2 بعد از ظهر تا 4 مدرسه كلاس دارم(همين روزا بازخريد ميكنم.)
ساعت 6 بعد از ظهر ميرم مطبم كه تو خيابون احمدآباده.
ساعت 10شب به بعد هم پزشك آنكال اورژانس بيمارستان قائم مشهد هستم!
درآمد روزانه:
چند نفر رو نجات دادم
دانشجوهام بعدا افراد زيادي رو نجات خواهند داد
دانش آموزام به همونوعانشون كمك خواهند كرد
كلي افراد واسم دعاي خير كردن
و هي يه مقدار پول كه علاوه بر مخارج خونه پس انداز ميشه واس سفر هاي خارجه
اما دارائي هام:
من يك ملياردرم چون:
خدائي دارم كه ازم راضيه
اطرافياني كه دوستم دارند و دوستشان دارم و بهم عشق مي ورزيم!
يه مقدارپس انداز يه خونه تو خيابون احمد آباد و يه ماشين هيونداي توسان كه 6 ساله خريدمش قصد عوض كردنشم ندارم.
راستي هنوزم مجردم و ازدواج نكردم ها(سال 97 رو مي گم)
(الان تو سال 90 يكي منو از دست مامان و آبجي و فاميل و همكار و دوست و ... نجات بده كه فكر ميكنن كل مشكلات اقتصادي امريكا و طرح رياضت اقتصادي يونان و جنبش وال استريت و...بخاطر مجرد بودنه منه و اگه ازدواج كنم همه ي بحران ها حل ميشه!)